Tuesday, January 27, 2004
ساعت حدود يازده شب بود...
خدايا ! نکنه امشبه رو همينجا بمونيم
يه مزدای قرمز رنگ که ظاهرا خانواده راننده هم همراهش بود تو برف گير کرده بود و همانجا يکی از لاستيک هايش پنچر شده بود
بالاخره اتوبوس آماده حرکت شد
اما عجب شبی بود
...وقتی يادم می افتاد که چطور اينقدر باسرعت موفق شدم خودمو به اونجا برسونم
باورم نمی شه...
خدايا ! نکنه امشبه رو همينجا بمونيم
يه مزدای قرمز رنگ که ظاهرا خانواده راننده هم همراهش بود تو برف گير کرده بود و همانجا يکی از لاستيک هايش پنچر شده بود
بالاخره اتوبوس آماده حرکت شد
اما عجب شبی بود
...وقتی يادم می افتاد که چطور اينقدر باسرعت موفق شدم خودمو به اونجا برسونم
باورم نمی شه...
بالاخره ماشين راه افتاد در راه متوجه لودر ها شدم
از يک طرف نمک روی يخ ها می ريختند تا آب شود اما کولاک خيلی سخت تر از اين حرفها بود
از دور سوسوی يه چراغ ديده می شد راننده گفت:
همين کافه مدتی توقف می کنيم تا هوا بهتر بشه .
اتوبوس کنار يه درخت ايستاد پياده شديم
يه کافه از آخرين کافه های مرزی بود
راننده ها يه راست رفتند سراغ بار مشروب
هنوز حرص و ولع ممنوعيت اين زهر ماری رو ازتوکشور خودمون داشتند
من يه راست رفتم کنار يه بخاری
يکی از مسافرا هم برای گرم کردن خودش کنار من قرار گرفت
يه دختر ايرونی سی ساله بود با يه بهونه سرو صحبتو با من باز کرد
هوا خيلی سرده نه!
کی می شه از اين خراب شده خلاص بشيم به مملکت خودمون يعنی بهشت برسيم؟
چطور مگه ! خيلی وقته از وطن دور شدی!
نه چيزی نيست يه ماهی می شه
به اين زودی دلت تنگ شده ؟
آره والا راستش من دنبال بهشت بودم
خودمو به آب و آتيش زدم تا اينجا اومدم
اما چی بگم ؟ از کجا شروع کنم؟
بگو سفره دلتو باز کن تا راحت شی
ماجرا از اين قرار بود....
نویسنده: saeed ساعت
10:43 AM
لینک