Sunday, February 08, 2004
کرامت رو ببين
اين ماجرا برای يکي از دوستانم اتفاق افتاده بود که متأسفانه چند ساليه براثر تصادف فوت کرده از زبون خودشه
يه روز پولام تموم شده بود عيالم به من گفت فلاني نون و آذوقه منزل تموم شده برو يه چيزی بخر بيار تو خونه من که روی اينو نداشتم که بگم آهي در بساط نداريم از خونه زدم بيرون خونمون قم بود رفتم به سوی حرم حضرت معصومه همينطور که تو خيابون راه مي رفتم و به بدبختي هام فکر مي کردم با خودم گريه مي کردم رفتم حرم متوسل به بي بي شدم اون روز خيلي گريه کردم آخه وقتي عيالم اونطوری باهام صحبت کرد دلم شکست حسابي منقلب شده بودم يکي دوساعتي تو حرم موندم در مورد کرامات اهل بيت و حضرت معصومه هم يه چيزايي شنيده بودم مرتب با خودم مي گفتم الآنه که يکي پيدا مي شه يه پول قلمبه ای بهم مي ده مي رم خونه برای بچه هام خوراکي مي خرم....
اما هر چه منتظر ايستادم هيچ اتفاقي نيفتاد ...
...ادامه دارد