Tuesday, April 27, 2004
ادامه ماجرا...
اما ماجرا اين اتفاق برا ي خودم اون وقتا که جوون بودم افتاده يه اون روزا هنوز جنگ نشده بود حجاب هم هنوز اجباري نشده بود تهران بودم داشتم تو خيابون ولي عصر قدم مي زدم يکدفعه چشمم به يه صحنه تحريک کننده افتاد خيلي اذيت شدم چهاده سالم بود خونه بستگانم نزديک بود فوريي رفتم خونه بدون اينکه با کسي حرفي بزنم رفتم وضو گرفتم و به نماز ايستادم اون نماز چه کيفي داد شايد بعد از اون ماجرا کم اتفاق افتاده که از نماز اونجوري کيف کنم يه چيزي من مي گم يه چيزي هم شما مي شنوي اما شنيدن کي بود مانند ديدن حلواي تن تناني بود تا نخوري نداني بعد از نماز دائي ام اومد ازم پرسيد اين چه نمازي بود مي خوندي گفتم :چطور مگه؟ گفت نور از نمازت ساطع مي شد من اون نور رو احساس مي کردم ( اينا قصه نيست تا دراون موقعيت قرار نگيري نمي فهمي ولي وقتي لذت لحضه اي رو که امير المؤمنين مي فرمايد چه بسا يک لحظه اون, اندوه فراواني رو دنبال داره , کنار بگذاري و به لذت معنوي بپردازي اون وقت مي فهمي لذت حال يعني چي ) واقعا چه کيفي داره بالاترين قسمت بدنت , پيشاني رو روي پست ترين چيزها يعني خاک بگذاري و اينجوري با خدا عشق بازي کني ....
نویسنده: saeed ساعت
12:22 PM
لینک